رمان عشق و احساس من فصل 18
با شنیدن حرفاش قلبم اتیش گرفت..ازاین دید به قضیه نگاه نکرده بودم..چرا زود قضاوت کردم؟..قبول داشتم اریا مرد بود با یه غرور مردونه ..با یه غیرت خاص و قوی..چرا اینا رو نادیده گرفتم؟..چرا از طرف خودم نگاهش رو معنی کردم ولی به درونش نگاه نکردم؟.. مگه اون همیشه از تو چشمام پی به حقیقت نمی برد؟..پس چرا من به درونش توجه نکردم و حرف دلشو نخوندم؟.. اریا عاشق تر بود یا من؟..اریا بیشتر دوستم داشت یا من؟.. نوید تمام مدت روشو برگردونده بود..اینجوری بهتر بود..راحت تر می تونستم به اریا نگاه کنم و با نگاهم و کلامم باهاش حرف بزنم.. از جام بلند شدم..رو به روش زانو زدم.. با صدای ارومی زیر لب صداش زدم.. -اریا.. اروم سرشو بلند کرد..اشک تو چشماش حلقه بسته بود.. به نوید نگاه کردم..هنوز روش اونور بود.. سرمو بردم جلو..زیر گوش اریا زمزمه کردم :اگر هنوز هم می تونی پاکیمو از تو چشمام بخونی پس نگام کن..دقیق نگام کن..زل بزن تو چشمام..بهم بگو.. صورتمو روبه روی صورتش قرار دادم..هر دو زل زده بودیم تو چشمای هم..نگاه اریا توی چشمام قفل شده بود..حتی پلک هم نمی زد.. لبخند اروم اروم نشست رو لباش..من هم به روش لبخند زدم.. صورتشو اورد جلو..زیر گوشم اروم به طوری که نوید نشونه گفت :بهارِ من همیشه پاکه..از روی زمین نیستش می کنم کسی رو که بخواد بهت دست بزنه عزیز دل ِ اریا.. لبخندم پررنگتر شد..ناخداگاه صورتشو بوسیدم.. نوید تک سرفه ای کرد..از اریا جدا شدم..نوید هنوز روش اونطرف بود.. با صدای شوخی گفت :گردنم خشک شد..بزنید رو دور تند دیگه..برگردم؟.. اریا با لبخند گفت :مزاحمی خب..حالا هم تحمل کن.. --دستت درد نکنه..اریا جون خاله..جون عزیزت بذار برگردم ..باور کن گردنم دیگه صاف نمیشه.. اریا اروم خندید و گفت :قسم نده..برگرد.. نوید صورتشو برگردوند..گردنشو به چپ و راست تکون داد .. به اریا نگاه کردم..به روی لباش لبخند بود.. همون موقع در اتاق باز شد.. شاهد همراه 2 تا مرد قوی هیکل اومدن تو اتاق.. با دیدن من یه تای ابروشو داد بالا و نگاهش از روی صورتم به طرف اریا کشیده شد.. پوزخند زد و رو به من گفت :پس همه چیزو بهش گفتی اره؟.. چیزی نگفتم فقط با نفرت نگاش کردم.. رو به اریا خیلی ریلکس گفت :طلاقش نمیدی؟.. اریا با خشم زیر لب غرید :خفه شو عوضی..مگه شهر هرته که الکی الکی زنمو طلاق بدم؟..مگه اینکه از رو جنازه ی من رد بشی دستت به بهار برسه..اون زنه منه ..زن من هم می مونه.. شاهد با ارامش به طرفم اومد..خودمو چسبوندم به پای اریا.. ولی دستای اونم بسته بود و نمی تونست کاری بکنه.. شاهد زیر بازومو گرفت.. با یه حرکت بلندم کرد..به اریا نگاه کردم..نگاه سرخ و پراز خشمش به شاهد بود.. شاهد به اریا گفت :ظاهرا با زبون خوش حرف توی گوشت نمیره نه؟..مشکلی نیست..همون حرفی که خودت زدی رو عملیش می کنم..از روی جنازت هم خودم رد میشم هم زنت..اونجوری دیگه نیازی به طلاق نیست..وقتی بمیری دیگه همه چی تمومه.. با شنیدن این حرف جیغ کشیدم .. با خشم برگشتم سمت شاهد.. محکم دستمو از تو دستش کشیدم و سرش داد زدم:اونی که باید بمیره تویی نه اریا..تو یه عوضی ِپستی..یه مزاحم که می خواد ارامش رو از زندگی من بگیره..ارزو می کنم به درک واصل بشی.. شاهد محکمتر بازومو گرفت و گفت :ارزو بر جوانان عیب نیست دختر جون.. به اون دوتا مرد اشاره کرد ..اومدن جلو..طناب رو از دور اریا و نوید باز کردن..هنوز دستاشون بسته بود..زیر کتفشون رو گرفتن و بلندشون کردن.. هر دو تقلا می کردن ولی بی فایده بود..خودمو به هر دری می زدم تا از دستش خلاص بشم ولی نمی شد.. از ویلا خارج شدیم..اریا و نوید رو مجبور کردن هر دو زانو بزنند..شاهد منو محکم گرفته بود.. رو به یکی از مردا اشاره کرد..رفت بالای سر اریا ایستاد..شاهد رو به روشون بود..من رو هم دنبال خودش می کشید..مرد اسلحه ش رو به طرف اریا نشونه گرفت.. با دیدن اون صحنه زدم به سیم اخر..دستام از پشت بسته بود..شاهد هم بازومو چسبیده بود..دستامو مشت کردم و محکم کوبیدم تو شکمش..انگار همه ی نیروم جمع شده بود تو دستام..شاهد ناله ای کرد و دستش شل شد.. از فرصت استفاده کردم و به طرف اریا دویدم..رو به روش زانو زدم..تو چشمام اشک حلقه بسته بود..بغض کرده بودم..ولی نگاه نگرانم به اریا بود.. نگاه گرم و مهربونی بهم انداخت واروم گفت :نگران نباش خانمی.. -نمی تونم اریا..این عوضیا می خوان بکشنت.. --نترس..نمی تونن.. با تعجب نگاش کردم..منظورش چی بود؟!.. شاهد به طرفم اومد .. زیر بازومو گرفت..بلندم کرد ..منو کشید سمت خودش.. اریا داد زد :ولش کن..اون که دستش بسته ست..نمی تونه فرار کنه.. --زیادی حرف می زنی جناب سرگرد..من هر کار که بخوام می کنم..شیرفهم شد؟.. رو به مرد اشاره کرد..جیغ کشیدم..تقلا می کردم..اروم و قرار نداشتم.. -عوضیا ولشون کنید..همه تون یه مشت ادمای پست و رذلید..ادم کشا.. شاهد داد زد :خفه شو.. ولی هیچ کس جلو دارم نبود..جیغ و داد می کردم.. با شنیدن صدای گلوله چشمامو بستم..خدایا..نــــــــــه.. اشک از چشمام جاری شد..اریا... اروم لای چشمامو باز کردم..با تعجب به رو به روم نگاه کردم..اریا و نوید زنده بودن..ولی مردی که می خواست بهشون شلیک کنه غرق خون افتاده بود رو زمین.. صدایی از پشت سر باعث شد همه ی نگاه ها به اون سمت کشیده بشه.. --به به..می بینم که جمعتون حسابی جمعه.. کم مونده بود چشمام از کاسه بزنه بیرون..زیر لب اسمشو زمزمه کردم..باورم نمی شد..اون اینجا چکار می کرد؟!.. سردی لوله ی اسلحه رو روی پیشونیم حس کردم..شاهد اسلحه ش رو گذاشته بود کنار پیشونیم.. ولی نگاه من به اون بود..به..به بهنوش.. یه مرد هیکلی وقد بلند هم کنارش ایستاده بود..بهش اشاره کرد..به طرف اریا و نوید رفت و دستاشونو باز کرد..هر دو ایستادند..ولی اون مرد اسلحه ش رو به طرفشون نشونه گرفت.. اریا با اخم رو به بهنوش گفت :تو اینجا چکار می کنی؟..چطور ازاد شدی؟.. بهنوش رفت جلو..نگاه پر از نفرتی به اریا انداخت و گفت :تو که باید بهتر با قانون اشنا باشی جناب سرگرد..سند گذاشتم اومدم بیرون..موقتی..ولی همین هم منو به هدفم می رسونه .. --چه هدفی؟!.. بهنوش پوزخند زد و گفت :کشتن ِ تو و.. به نوید اشاره کرد و گفت :پسرخاله ی عزیزت.. رو به شاهد گفت :به تو کاری ندارم..می تونی با اون سوگلیت بری رد کارت..ولی تا من نگفتم هیچ کس از اینجا جم نمی خوره.. رو به اریا ادامه داد :کار من فقط با این دوتاست.. نوید داد زد :از کشتن ما چی گیرت میاد؟..تو یه دیوونه ای بهنوش..فقط واسه اینکه اریا و اقابزرگ ازت شکایت کردن می خوای ادم بکشی؟.. بهنوش با همون پوزخند روی لباش اسلحه ش رو به طرف نوید نشونه گرفت وگفت :کم حرف بزن جناب سروان..یه نفسی هم بکش..نه..انقدر خر نیستم که به خاطر یه شکایته ساده دست به قتل بزنم.. اریا داد زد :پس دلیلت چیه؟..تو ادم نمیشی نه؟.. بهنوش با خشم فریاد زد :خفه شو اریا..ببند دهنتو..می خوای دلیلمو بدونی؟..اره؟..باشه بهت میگم..تویِ عوضی..باعث مرگ کسی که دوستش داشتم شدی..باعث شدی کسی که عاشقش بودم سرش بره بالای دار..تو..تو و نوید..هر دوی شما باید کشته بشید..می خوام دارتون بزنم..همونطور که کیارش ِ من رو کشتید باید کشته بشید.. دهانم از زور تعجب باز مونده بود..گفت..کیارش؟!..وای خدا..اینجا چه خبر بود؟!.. از نگاه اریا و نوید هم می خوندم که اونا هم به اندازه ی من شاید هم بیشتر از من.. از حرف های بهنوش تعجب کردن.. اریا گفت :اخه چطور ممکنه؟!..تو..به کیارش علاقه داشتی؟!..پس.. بهنوش :اره..عاشقش بودم..می دونی از کی؟..از وقتی که با تو دوست شد و تو اوردیش خونه ی اقابزرگ..ازهمون دیدار اول بهش علاقه مند شدم..پسر جذابی بود..هر کار می کردم تا نظرش رو جلب کنم..رفتم تو شرکت پدرش و درخواست کار دادم..گفتن منشی می خوان..با جون و دل قبول کردم..باهاش بودم..با کیارش. .خیلی زود به هم وابسته شدیم..اون هم منو دوست داشت..بهم گفت دیگه نمی خواد تو شرکت منشی باشم..بهم پیشنهاد کار دیگه ای رو داد.. رو به روی اریا و نوید قدم می زد.. --با کیارش همدست بودم..تو هر چیزی..ولی رفته رفته دیدم تغییر کرده..بهش که گفتم.. گفت نه داری اشتباه می کنی.. به من نگاه کرد..نگاهی سرشار از خشم و نفرت.. --همچنان در کنارش فعالیت می کردم..تا اینکه بهم گفت نامزد کرده..خوردم کرد..من دوستش داشتم وبه خاطرش هر کاری می کردم ولی اون نابودم کرد..بهش گفتم چرا با من اینکارو کردی..اونم گفت من دختره رو دوستش ندارم..واسه یه کاری می خوامش..خیالت راحت عشق من تویی..این دخترِ مزاحم افتاده بود بین ما..کیارش روز به روز بیشتر ازم فاصله می گرفت..اون دختری که باعث سردی کیارش از من شده بود رو نمی شناختم.. به اریا نگاه کرد وگفت :اون شب توی مهمونی من هم بودم..نقاب داشتم..هیچ کدومتون منو ندیدین..البته نمی دونستم تو هم تو مهمونی هستی..اخر شب فهمیدم.. به من پوزخند زد وگفت :اون دختری که تو بغل کیارش داشت باهاش خوش می گذروند من بودم..همون دختری که با خنده و عشوه تو بغل نامزدت نشسته بود و حواس کیارش رو پرت کرده بود ..اره..اون من بودم..ما همو دوست داشتیم..ولی تو بین ما بودی..اگر وعده و وعید های کیارش نبود سه سوت خلاصت می کردم.. اون شب تا می تونستم کیارش رو مست کردم..خودم هم خورده بودم ولی به مستی اون نبودم.. ترتیبشو دادم که با اون مرد باشی..می خواستم از چشم کیارش بیافتی..تو خوشگل بودی..مطمئنا می تونستی کیارش رو بندازی تو دامت..دیدم کیارش داره دنبالت می گرده..مطمئن بودم تا الان دخلت اومده..گفتم بذار تورو توی اون حالت ببینه و برای همیشه قیدت رو بزنه..ولی .. به اریا اشاره کرد وگفت :تو نذاشتی..تو دخالت کردی و نذاشتی نقشه م عملی بشه..اون شب منم همراه کیارش فرار کردم..رفتیم خونه ش .. رو به من گفت :بازم کیارش اومد سمتت ولی بهم گفت که کارت تمومه و دیگه اون دختر تو زندگیش نیست..خوشحال شدم..اینکه همه چیز تموم شد..چطوریش رو نمی دونستم.. ولی تموم شد.. به اریا نگاه کرد..ادامه داد :خانواده م از کارهای من خبر نداشتن..حتی نمی دونستن من عاشق کیارش هستم..فکر می کردن توی تهران دارم تو یه شرکت کار می کنم..از همه طرف زمزمه های نامزدی من و تو به گوش می رسید..ولی من کیارش رو می خواستم..درظاهر وانمود می کردم تورو می خوام..ولی در اصل دلم با کیارش بود.. رو به اریا و نوید داد زد :ولی شما دوتا عوضیِ مزاحم کیارش رو از من گرفتید..افتاد پشت میله های زندان..بعد هم اعدامش کردن..از وقتی که فهمیدم کیارش رو گرفتن و باعثش اریا بوده به خونش تشنه شدم..قصدم این بود بهش نزدیک بشم و نابودش کنم..ولی اون ازدواج کرده بود..دلم می خواست زندگیشو از هم بپاشم و بعد هم از پشت بهش خنجر بزنم..می خواستم ذهنیتشو نسبت به زنش تغییر بدم..اون زن بهار بود..کسی که روزی نامزد عشقم بود..ولی اریا هم کسی بود که عشقم رو ازم گرفته بود..پس باید از هر دوی شما انتقام می گرفتم..هر شب خونه گریه و زاری راه می انداختم و می گفتم اریا رو می خوام..درصورتی که می خواستم بهت نزدیک بشم تا به موقعش خوردت کنم..ولی تو عاشق بودی.. به من اشاره کرد و فریاد زد :عاشقه این دختر..هر کاری می کردم باز به در بسته می خوردم..اون روز وقتی وارد ویلا شدید دیدم سوئیچ ماشین رو برنداشتی..هنوز از در بیرون نرفته بودم..برگشتم و توی ماشین رو گشتم..ولی چیزی پیدا نکردم..به بهانه ی سوئیچ اومدم تو اتاقت که تو با خشونت باهام رفتار کردی.. اون روز که کنار دریا بودیم می خواستم بهار رو تحریک کنم..می خواستم بگم من هنوزم اریا رو دوست دارم..ولی این بهار بود که جلوم ایستاد و گفت اریا اونو دوست داره و ماله اونه..دیگه داشتم اتیش می گرفتم..این دختر همه چیز داشت..عشق..اریا..مال و ثروت اریا..از طرفی روزی نامزد کیارش بود.. زدم به سیم اخر و هولش دادم ..سرش خورد به سنگ اما زنده موند..ای کاش می مرد.. روز جشن از در پشتی اومدم تو..همه سرشون به کار خودشون گرم بود..رفتم تو اتاقتون..همه جارو گشتم..می خواستم یه اتو ازتون گیر بیارم..باید کاری می کردم که جلوی همه سکه ی یه پول بشین..از هر دوی شما متنفر بودم.. چمدون رو از زیر تخت اوردم بیرون..چیزی توش نبود..به کفش دست زدم..برجسته بود..کنارش زیپ داشت..بازش کردم..مدارکتون اونجا بود..با دیدن اسمت شک کردم..تو بهم گفته بودی اسمت "بهار احمدیِ"ولی توی شناسنامه اسمت "بهار سالاری" بود..تموم مدارک مربوط به تو رو برداشتم..از ویلا زدم بیرون..ذهنم حسابی مشغول شده بود.. از بابام پرسیدم کسی روبه اسم سامان سالاری می شناسه؟..خیلی زود شناخت..بهم گفت که اون مرد " ماهان " دایی اریا رو کشته..دیگه رو ابرا بودم..بهتر از این نمی شد..اتوی خوبی بود..ظاهرا چون پدرم با اقابزرگ صمیمی بوده و سامان هم شریکشون بوده پدرم از همه چیز با خبر میشه.. رفتم تهران و تحقیق کردم..استشهاد محلی گرفتم ..هر کاری می کردم تا اقابزرگ رو مطمئن کنم..تو باید از زندگی اریا خارج می شدی..می خواستم بیرونت کنم..کیارش اعدام شده بود و این یعنی مرگ حتمی اریا..تو اتیش انتقام روزی هزار بار می سوختم و خاکستر می شدم..ولی اینبار هم به بن بست خوردم..فکر می کردم با این کارم تو از خانواده ی کامرانی طرد میشی..ولی طرد که نشدی هیچ..با.. با شنیدن صدای فریاد یک نفر همه شوکه شدیم.. - ویلا در محاصره ی پلیسه..کسی از جاش تکون نخوره.. بهنوش اسلحه ش رو توی دستاش تکون داد و رو به اریا نشونه گرفت.. دیوانه وار خندید و گفت :تو باید بمیری..حاضرم پلیس منو با یه گلوله از پا در بیاره ..ولی تو هم با من کشته بشی.. با وحشت جیغ کشیدم و محکم خودمو از تو بغل شاهد بیرون کشیدم..ولم نمی کرد..با ارنجم زدم تو صورتش..ولی هنوز دنبالم بود.. به طرف اریا دویدم..همزمان صدای پشت سر هم شلیک گلوله سکوت اونجا رو بر هم زد.. توی بغل اریا بودم..نفسم بند اومده بود..اصلا یادم رفته بود چطور باید نفس بکشم..فقط وحشت بود که وجودمو پر کرده بود.. اروم سرمو از اغوشش بیرون اوردم..خواستم برگردم که اریا شونه م رو گرفت و نذاشت..نگاش کردم..ولی مسیر نگاه اون رو به رو بود.. اریا :نگاه نکن بهار.. -چرا؟!..اریا بذار ببینم چی شده.. نگاهشو دوخت تو چشمام..اروم سرشو تکون داد..شونه م رو ول کرد..برگشتم.. با دیدن بهنوش وشاهد که غرق خون افتاده بودن رو زمین جیغ بلندی کشیدم و خودمو چسبوندم به اریا.. شاهد جلوی پای من افتاده بود و بهنوش هم درست رو به رومون افتاده بود رو زمین..اطرافشون پر ازخون بود.. اریا سرمو تو اغوش گرفت..شوکه شده بودم..اخه چطور این اتفاق افتاد؟!.. با وحشت سرمو بلند کردم و به لباس اریا دست کشیدم.. -ا..اریا تو که چیزیت نشده؟..حالت خوبه؟.. لبخند زد و با اطمینان گفت :من خوبم خانمی..نگران نباش.. نفسمو از سر ارامش دادم بیرون و زیر لب خداروشکر کردم.. جرات نداشتم برگردم و به شاهد و بهنوش نگاه کنم..صحنه ی بدی بود..حالم داشت بد می شد.. نگاهی به اطرافم انداختم..افراد شاهد رو دستبند به دست نیروهای پلیس بردن بیرون.. اون مردی که همراه بهنوش اومده بود هم تیر خورده بود.. ولی نمی دونستم هر 3 مردن یا هنوز زنده هستند.. امبولانس اومد.. مردی که همراه بهنوش بود زنده بود ولی بهنوش وشاهد تموم کرده بودن.. من و نوید و اریا کناری ایستاده بودیم..نیروهای پلیس همه جای حیاط و ویلا بودند..نگاهم بی هدف روی اون ها بود.. به همه چیز و هیچ چیز فکر می کردم..هم ذهنم پر بود از چراهایی پر از افسوس که چرا شاهد و بهنوش اینکارو کردند و اخر به اینجا رسیدند ؟.. هم تهی بودم از هر فکر و ذهنیتی..نمی دونم..انگار گیج شده بودم..این همه شوک..واقعا سخت بود.. صدام گرفته بود..رو به اریا گفتم :پلیسا چطور رسیدن؟!..کسی خبرشون کرده بود؟!.. اریا سرشو تکون داد و همونطور که به رو به رو خیره بود گفت :بذار از اولش رو برات بگم..وقتی دزدیدنت من شماره پلاک رو برداشتم..انقدر سریع از اونجا دور شدن که حتی نتونستم برم از تو ویلا ماشین رو بیارم و تعقیبشون کنم..بدون شک بهش نمی رسیدم..ماشین متعلق به شاهد نبود..شماره پلاک رو گزارش کردیم وادرسش مشخص شد..صاحب ماشین مرده بود و ماشین دست پسرش بود..اون هم اعتراف کرد که ماشین رو داده دست دوستش..با دوستش که یکی از ادمای شاهد بود تماس گرفت و قرار گذاشت تا ماشین رو تحویل بگیره.. نگام کرد و ادامه داد :گروهی از بچه های ستاد تو اتاق من جمع شدیم تا درمورد همین ماموریتی که من و نوید بر عهده گرفته بودیم بحث کنیم..وقت زیادی نداشتیم..نتیجه بر این شد که من و نوید نامحسوس وارد عملیات بشیم..وقتی بیژن..پسر صاحب ماشین سوئیچ رو تحویل گرفت یکی از بچه ها بیژن رو با خودش برد ستاد..بعد هم من و نوید افتادیم دنبال ماشین و تعقیبش کردیم..تا اینجا اومدیم..نوید متوجه یه ماشین مشکوک شده بود ولی سر پیچ غیبش می زنه.. -همون بهنوش بوده درسته؟.. اریا سرشو تکون داد و گفت :ظاهرا همینطوره..حدس می زنم وقتی سند گذاشته اومده بیرون افتاده دنبال ما و تا اینجا اومده.. -چطوری می خواستین پلیس رو خبر کنید؟!..هیچ کدوم از مامورا دنبالتون نیومدن؟!.. اریا به نوید نگاه کرد..نوید خندید و پاشو اورد بالا..پاچه ی شلوارشو کمی داد بالا و از توی جورابش یه شیء خیلی کوچیک بیرون اورد..یه دکمه ی قرمز روش بود.. با تعجب گفتم :این چیه؟!.. اریا :فرستنده..و ردیاب..به کمک این دستگاه ِ کوچیک بچه ها پیدامون کردن..گفتم که..از قبل نقشه مون اینطور برنامه ریزی شده بود..اگر بچه ها پشت سرمون می اومدن ممکن بود نقشه لو بره..نمی شد بی گدار به اب زد..ولی با این کار شک و شبهه ای باقی نمی موند.. -کی فرستنده رو فعال کردید؟!..پس چرا انقدر دیر اومدن؟!.. اینبار نوید جواب داد :قبل ازاینکه وارد ویلا بشیم رفتم سمت ماشین تا سوسیس بیارم.. به اریا نگاه کرد ..هر دو خندیدند.. با تعجب گفتم :سوسیس واسه چی؟!.. اریا :می خواست بده به سگ شاهد بخوره..بهش داروی بیهوشی زده بود که بیهوش بشه.. ابرومو انداختم بالا و گفت :وای چه جالب..عجب فکری.. نوید خندید و گفت :زن داداش ما رو دست کم نگیر.. خندیدم..ادامه داد :بعد هم که اومدم پیش اریا و عملیات رو شروع کردیم..وقتی که ادمای شاهد پیدامون کردن می خواستم فعالش کنم ولی نتونستم..هم جلوی چشمشون لو می رفتیم و هم اینکه فرصتی بهمون ندادن..تو اتاق هم شاهد و دار و دسته ش بودن و نمی شد..اون همه ادم چشمشون به ما بود..بعد هم که ما رو بستن به صندلی و نتونستم..وقتی اوردنمون بیرون و تو حیاط زانو زدیم بدون فوت وقت..دکمه رو فشار دادم..تا بهنوش اومد و کمی وقت گذشت نیروها هم رسیدن.. با لبخند به اریا نگاه کردم و گفتم :پس واسه ی همین گفتی نترسم؟!.. اریا هم با لبخند سرشو تکون داد.. رو به هر دوشون گفتم :پس کلی توی این عملیات اکشن بازی کردین.. نوید خندید و گفت :اکشن بازی نه زن داداش..عملیات 007 .. من و اریا هر دو لبخند زدیم.. برگشتم و به ماشین امبولانس نگاه کردم که حرکت کرده بود .. داشت از در می رفت بیرون.. اهی کشیدم و گفتم :باورم نمیشه بهنوش و شاهد کشته شدن..واقعا چرا اینطور شد؟!.. اریا سکوت کوتاهی کرد و گفت :وقتی تو جلوم ایستادی بهنوش شلیک کرد.. همزمان شاهد هم اومد سمت تو که گلوله خورد بهش..همین که صدای گلوله بلند میشه ..پلیس که قبلا اخطار داده بود شلیک می کنند و بهنوش تیر می خوره ..اون مردی هم که همراهش بود بهش شلیک میشه اخه به سمت نیروهای پلیس شلیک می کرد..اگر بچه ها بهنوش رو با تیر نمی زدن معلوم نبود چی می شد..بدون شک به هر سه تای ما تیراندازی می کرد.. سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم..یاد شاهد و حرفاش افتادم..واقعا سرنوشت چه بازی هایی می کنه..اینکه شاهد توی اون مهمونی باشه .. اریا رو ببینه .. دنبالش بیافته تا بفهمه من هنوز پیش اریا هستم یا نه..بعد که منو ببینه با خودخواهی بخواد به دستم بیاره..می دونستم شاهد ادمی ِ که حتما باید به اون چیزی که می خواد برسه..ولی حالا در راه رسیدن به اون چیزی که می خواست جونشو از دست داد.. واقعا چه ارزشی داشت؟!..که بخواد با خودش و زندگیش اینکارو بکنه..موضوع بهنوش هم واقعا شوک برانگیز بود..هیچ وقت فکرشو هم نمی کردم اون دختری که اون شب تو مهمونی تو اغوش کیارش بود و باهاش می گفت ومی خندید بهنوش باشه..واقعا توی این مدت چقدر ماجرا اتفاق افتاد و ما ناخواسته و ندانسته درگیرش شدیم.. وتهش هم رسید به اینجا.. ******* توی ماشین بودیم و داشتیم بر می گشتیم..هر 3 سکوت کرده بودیم.. وارد شهر که شدیم اریا گفت :بهار می خوام بهت یه چیزی بگم ..ولی قول بده اروم باشی.. قلبم ریخت..تو دلم گفتم ای خدا..باز چی شده؟!.. با تعجب گفتم :چی شده اریا؟!..بازم اتفاقی افتاده؟!.. سرشو تکان داد و گفت :نه اون اتفاقی که فکرشو می کنی..این اتفاق می تونه هم خوب باشه و هم.. -خواهش می کنم اگر چیزی شده بگو.. --بهار الان که رسیدیم ویلای اقابزرگ ممکنه .. کلافه گفتم :ممکنه چی؟!.. اسکوت کرده بود..این سکوتش منو می ترسوند.. اینبار نوید گفت :اریا بذار من بگم.. اریا فقط سرشو تکون داد..به نوید نگاه کردم..صندلی جلو نشسته بود..برگشت و نگام کرد.. --اقابزرگ می خواد ببینتت.. چشمام گرد شد .. -منو؟!..به خاطر..موضوع پدرم؟!.. --اره..ولی نه اون چیزی که تو فکر می کنی..موضوع یه چیز دیگه ست.. -موضوع چیه؟!..ای بابا..گیجم کردید.. اروم خندید و گفت :برسیم خودت می فهمی..بذار اقابزرگ خودش بهت بگه..ولی اصلا نگران نباش..باید خوشحال هم باشی.. گنگ نگاش کردم..سر در نمی اوردم..اینا چی می گفتن؟!..برای چی باید خوشحال باشم؟!.. الان مطمئنا اقابزرگ منو ببینه دیگه باید اشهدمو هم بخونم.. اینکه پدرم پسرش رو کشته..ولی اون هم پدر منو کشته..خب پدر من پسرش رو کشته .. این وسط پدرم مقصر بوده..ولی اون هم نباید پدر منو می کشت.. ای واااااااای..به کل گیج شدم..اصلا نمی دونم چی درسته چی غلط.. انقدر تو افکارم غرق شده بودم که نفهمیدم کی رسیدیم.. فصل بیست و ششم با تعجب بهشون نگاه می کردم.. همین که رسیدیم اریا منو اورد ویلای اقابزرگ..هی خودمو می کشیدم عقب می گفتم بذار بعدا ولی اریا اصرار می کرد همین الان.. دیگه دیدم نمی تونم کاریش کنم تسلیم شدم و باهاش اومدم..البته نوید هم باهامون بود.. همه توی سالن جمع شده بودن.. مادرجون و پدرجون..خاله و شوهر خاله..و.. از همه مهمتر اقابزرگ.. با دیدن من همه از جاشون بلند شدن..سرمو انداختم پایین .. سلام کردم..مادرجون به طرفم اومد .. محکم بغلم کرد.. با لحن بی سابقه ای گرم و مهربون گفت :الهی فدات بشم عزیزم..سلام به روی ماهت..کجا بودی دخترم؟..دلمون هزار راه رفت.. مات و مبهوت تو بغلش بودم .. از پشتش به بقیه نگاه کردم..رو لبای همه لبخند بود..حتی اقابزرگ.. خدایا خوابــــم؟!..اینجا چه خبره؟!.. از بغلش اومدم بیرون..فکر می کردم الان همه می ریزن سرم که پدر تو ماهان رو کشته ..ولی در کمال تعجب اینطور نشد.. داشتن حسابی تحویلم می گرفتن..همه یکی یکی اومدن جلو و بغلم کردن..به جز اقابزرگ و شوهرخاله و نوید همه رو بغل کرده بودم.. اصلا باورم نمی شد..گیج و منگ بودم..عین ندید بدیدا داشتم نگاشون می کردم..سرخ شده بودم..نه از خجالت و شرم اینکه می دونن من کیم..از اینکه اینجور باهام رفتار می کردن و من هم زیر اون همه نگاه خیره مونده بودم چه کنم.. اقابزرگ :بسته دیگه..دورشو خلوت کنید.. همه با لبخند رفتن کنار و روی مبل نشستن.. اریا دستشو گذاشت پشتم..نگاش کردم..اونم به روم لبخند می زد.. زیر لب گفتم :اریا اینجا چه خبره؟!..چرا همه یه جوری شدن؟!.. اروم خندید و گفت :بشین خانمی ..اقابزرگ بهت میگه.. رو یه مبل دونفره نشست..من هم کنارش نشستم.. نگاهم روی همه می چرخید..تا اینکه روی اقابزرگ ثابت موند.. هنوزم لبخند به لبش بود و چیزی که بیشتر مبهوتم می کرد نگاه گرم و مهربونش بود.. ******* اقابزرگ رو به اریا گفت :صندوقچه ی روی میز رو بهش بده.. اریا از جاش بلند شد و صندوقچه رو برداشت ..به طرفم گرفت..با تعجب نگاش کردم..با لبخند به صندوقچه اشاره کرد.. هنوزم نگام بهت زده بود..از کاراشون سر در نمی اوردم..برخوردشون رو پیش خودم جور دیگه ای برداشت کرده بودم ولی الان..اصلا اونطور که تو ذهنم بود پیش نیومد.. صندوقچه رو گرفتم..اریا کنارم نشست.. اقابزرگ:بازش کن.. نگاهی به بقیه انداختم..اب دهانمو قورت دادم..یعنی چی توشه؟!..بازش کردم.. با تعجب به محتویات داخلش نگاه کردم..چندتا نامه..سه تا دفترخاطرات..یه شناسنامه ..یه پاکت مدارک هم توش بود که مربوط به گواهی تولد نوزاد و کاغذ ترخیص از بیمارستان جهت زایمان..اوه..سند ازدواج.. اسامی رو خوندم..اقای ماهان کامرانی..خانم مریم صفوی..چشمام گرد شد.. م..ماهان ؟!.. م..مر..مریم؟!..مامان من؟!..با..ماهان ازدواج کرده بود؟!..پس.. نگاهمو از روی سند ازدواج برداشتم وبه اقابزرگ دوختم..هم تعجب کرده بودم هم لال شده بودم..باورم نمی شد.. اقابزرگ سرشو تکون داد و گفت:با من بیا..صندوقچه رو هم با خودت بیار.. از جاش بلند شد.. به اریا نگاه کردم..نمی دونم تو نگام چی دید که زیر لب گفت :باهاش برو..نترس.. نگاهش بهم اطمینان می داد.. از کنارش بلند شدم..اقابزرگ رفت اونطرف سالن..در یکی از اتاقا رو باز کرد.. خودش کنار ایستاد و گفت :برو داخل..هر چی توی صندوقچه هست رو بخون..بعد بیا بیرون..من پاسخگوی همه ی سوالاتت هستم.. دیگه داشتم شاخ در می اوردم..منظورش چی بود؟!.. چرا هر کی می خواست یه چیزی رو بهم بفهمونه یه صندوقچه می داد دستم؟!.. یعنی این مدارک و دفاترهم مربوط به پدر و مادرم می شدن؟!.. به خودم اومدم..دیدم اقابزرگ دیگه کنارم نیست و تمام مدت دارم با خودم فکر میکنم.. رفتم داخل..به اطرافم نگاه کردم..یه میز و صندلی گوشه ی اتاق بود..کتابخونه ی کوچیکی رو به روش بود..سمت راست پنجره و سمت چپ یه اینه ی قدی .. زیاد کنجکاوی نکردم..صندوقچه واجب تر بود..ذهنم بدجور مشغولش شده بود.. پشت میز نشستم..سریع در صندوقچه رو باز کردم و دفاتر و نامه ها رو اوردم بیرون..مدارک رو هم از داخل پاکت بیرون اوردم.. همه رو ریختم رو میز..تصمیم گرفتم اول یکی از نامه ها رو بخونم.. پشتشون رو نگاه کردم..پشت هیچ کدوم چیزی نوشته نشده بود ..جز یکیش.."عفو بنما".. بازش کردم..برگه رو اوردم بیرون..تاشو باز کردم .. "بسمه تعالی" سلام..اسم من مریم صفوی است..بی شک من را می شناسید..هیچ وقت با هم رو به رو نشده ایم ولی کما بیش از هویت من مطلع هستید..درسته..من..مریم همسر ماهان و مادر نوه یتان هستم..نوه ای که از وجودش بی خبرید.. بسته ای را به دستتان می رسانم..داخل ان صندوقچه ایست که همه ی هویت و گذشته ی من و ماهان در ان گذاشته شده..با خواندن تک به تکشان پی به تمام حقایق خواهی برد.. حرفی ندارم بزنم..فقط این را می گویم که چیزی تا پایان عمرم باقی نمانده..روزهای اخر را سپری می کنم..نفس هایی که می کشم هر دم نشان از ان دارد که زندگیم رو به پایان است.. دخترم..بهار را..به نزدتان می فرستم..بهار نوه ی شماست..دختر ماهان..مدارک داخل صندوقچه ست..ان ها را با دقت بخوانید.. خواهش می کنم صبرپیشه کنید و به دنبال ما نگردید..از شما تقاضا دارم کاری نکنید ..تا بهار خودش پیش شما بیاید..همه ی حقایق را برایش بگویید..من نمی توانم..می خواهم این روزهای اخر را بی دغدغه سپری کنم..بدون نگاه پر از سرزنش دخترم..بدون اهی که از سینه بیرون می دهد که چرا زندگیش اینطور تلخ سپری شد.. در اخر از شما یک خواهش دارم..مرا عفو کنید..برای ندانم کاری وپنهان کاری..با وجود شما بهار ِ من سخت بزرگ شد..می دانم ستم بزرگیست..ولی من مادرم..نمی توانستم جگرگوشه م را از خود جدا کنم.. با خواندن دفتر خاطرات من.. ماهان و سامان..پی به حقایق می برید..امید به ان دارم که مرا ببخشید..حلالم کنید.. "مریم صفوی" ******* نامه تو دستام خشک شده بود..این نامه ی مادرم بود..برای اقابزرگ نوشته بود.. گف..گفته من..من نوه ی اقابزرگم..د..دختر ماهان !!.. یعنی حقیقت داره؟!..پس اونایی که توی اون صندوقچه بود چی؟!..اون خاطرات..اونا چی؟!.. لحظه به لحظه بیشتر گیج می شدم..روی دفاتر رو نگاه کردم.. خاطرات "مریم" ..خاطرات" ماهان"..خاطرات "سامان".. به نامه ها نگاه کردم..یکی یکی بازشون کردم..نامه ی عاشقانه بود..بعضی ها رو ماهان برای مامانم نوشته بود..بعضی ها رو هم مامان برای ماهان نوشته بود.. قاطی کرده بودم.. دفتر خاطرات مامان رو باز کردم.. یه نامه از لای دفتر افتاد رو میز..برش داشتم..پشتش هیچی نوشته نشده بود.. بازش کردم.. ******* برای دخترم..بهار.. عزیزم ..دختر نازنینم..قبل از انکه خاطرات من را بخوانی باید چند چیز را به تو بگویم..اول از همه مرا ببخش که ناخواسته تو را گمراه کردم..مجبور شدم..نمی خواستم ولی نمی توانستم تحمل کنم..نگاه سرزنش امیزت را..لحن پر شکوه ت را.. من اخر راهم دخترم..الان پیش من نیستی..این روزها تنهام..سرم را با خواندن خاطرات قدیم گرم می کنم.. الان چیزی نمی گویم..خودت همه چیز را با خواندن خاطرات ما می فهمی..دفاتری که قبلا به اسم خاطرات از من و سامان خواندی نصفش حقیقت داشت ولی مابقی نه.. من و سامان هر دو با هم اینکار را کردیم زیرا هر دو از اینده هراس داشتیم..هرچه در ان دفتر خواندی در مورد من تا اشنایی با ماهان و اتفاقات بعد از ان حقیقت داشت.. ولی تا قبل از مرگش حقایق همان هایی بودن که تو خواندی..بعد از مرگ ماهان همه چیز فرق کرد.. حقایق در این دفتر نوشته شده..خواستی می توانی گذشته ی پدرت ماهان و سامان را هم بخوانی.. ولی خاطرات ماهان و همینطور سامان ..پیوندی با خاطرات من دارد که اگر همه ی ان را با دقت بخوانی پی می بری که در خاطرات انها نیز همین موارد گفته شده است.. برایت ارزوی سلامتی می کنم دخترم ..باز هم از تو درخواست بخشش دارم ..حلالم کن بهارم.. در پناه حق ******* وای خدا دارم میمیرم..شاخ در نیارم خیلی ِ.. وقت رو تلف نکردمو سریع رفتم سروقت دفترخاطرات مامان.. ابتداش همونی بود که تو اون یکی دفتر هم نوشته بود.. تا اونجایی که ماهان برای ازدواج با مریم اصرار داشت.. بقیه ش فرق می کرد..از اونجا به بعدش رو خوندم.. ******* توی رستوران قرار گذاشتیم..ماهان گفت که دیگه طاقت نداره ازم دور باشه..منم مثل اون بودم..هر دو دل تو دلمون نبود که به هم برسیم..ولی همون شب قلب پدرم درد گرفت و قبل از اینکه برسونیمش بیمارستان تموم کرد.. غصه دار بودم و عزادارِ پدرم .. از طرفی هم عاشق ماهان بودم.. 2 ماه از مرگ پدرم گذشته بود..ماهان هنوز هم برای ازدواج با من اصرار داشت..مادرم حرفی نداشت..ماهان هم مستقل بود..خونه..ماشین..شغل..همه چیز داشت.. هر دو تو یه بیمارستان کار می کردیم..من پرستار و اون پزشک..ازم خواستگاری کرد وگفت بدون حضور پدر و مادرش می خواد ازدواج بکنه..گفت پدرش ناراضیه و می خواد دختر دیگه ای رو به عقدش در بیاره ولی ماهان اینو نمی خواست..من هم نمی تونستم از دستش بدم..عاشقش بودم..جز مادرم کسی رو نداشتم.. عقد دائم کردیم..زندگیمون عالی بود و در کنار ماهان لذت خاصی داشت.. روز به روز بیشتر عاشقش می شدم..ولی همیشه از این می ترسیدم که اقابزرگ از وجود من توی زندگی ماهان بو ببره..می ترسیدم اون موقع دیگه این خوشبختی رو نداشته باشم.. تا اینکه باردار شدم..دیگه اوج خوشبختیم بود..با به دنیا اومدن بهار زندگی ما هم به طراوت بهار شد.. ماهان عاشق بهار بود..اسمش رو خودش انتخاب کرد..می پرستیدش..گاهی من بهش حسادت می کردم و می گفتم تو بهار رو بیشتر از من دوست داری..ولی ماهان منو می بوسید و می گفت خانمی این چه حرفیه؟..بهار از وجود توست..بی تو نه من هستم نه بهار.. با این حرفاش عاشق ترم می کرد..مادرم رو داشتم..اون هم با دیدن خوشبختی من خوشحال بود..ولی این خوشبختی خیلی زود از بین رفت.. اون روز با بهار و ماهان رفته بودیم پارک..خیاطی کار داشتم..به ماهان گفتم پیاده میرم..خواست بهار رو با خودش ببره که بچه بی قراری کرد..بهار تازه 8 ماهش بود.. به ماهان گفتم با خودم می برمش..اون هم قبول کرد..خواست منو برسونه ولی قبول نکردم..خیاطی نزدیک بود.. ماهان هم بیمارستان کار داشت و باید می رفت.. ******* بقیه ی خاطرات صحنه ی تصادف ماهان بود..درست مشابه همون خاطراتی که تو دفتر اول خوندم..با این تفاوت که من هم حضور داشتم..یه نوزاد 8 ماهه.. ادامه ش رو خوندم.. بعد از مرگ ماهان.. بعد از فوت ماهان زندگیم رنگ ماتم گرفت..تیره و کدر.. نمی فهمیدم روزم کی میاد و میره ..شبم چطور سپری میشه..همه ش اه بود و افسوس.. خودم براش مجلس ختم گرفتم..جرات نداشتم برم خونه ی پدرش..از دور شاهد مراسم خاکسپاریش بودم..من..همسرش..جرات نداشتم برم جلو و با شوهرم..عشقم ..وداع کنم.. خدایا خیلی سخت بود..با چه قدرتی جلوی پاهامو گرفتم که قدم بر ندارم ..با چه زوری جلوی خودمو گرفتم که به طرفش پرواز نکنم و شیون و زاری راه نیاندازم.. از دور ایستاده بودم و گوشه ی شالم رو جلوی دهانم گرفته بودم و ازته دل زار می زدم و ماهانم رو صدا می زدم..ولی..کسی صدامو نمی شنید.. مادرم پیشم بود..بهار رو تر و خشک می کرد..از من که کاری بر نمی اومد..صبح تا شب زانوی غم بغل می گرفتم و از پنجره به بیرون خیره می شدم..انگار تو دل اسمون ماهانم رو می دیدم..به روم لبخند می زد.. دقیقا 3 ماه از مرگ ماهان گذشته بود که یه روز سامان اومد خونه م..اون موقع ها بیشتر با ماهان بود و می دیدمش..ازموضوع ازدواج من و ماهان خبر نداشت ولی وقتی بهار به دنیا اومد ماهان همه چیزو بهش گفت.. دیگه خیلی کم دیدمش..تا الان.. -چیزی شده؟!.. --مریم باید از این شهر بری.. -چرا؟!.. --اقای کامرانی فهمیده ماهان زن داشته و الان دنبالته تا بچه ت رو ازت بگیره.. با وحشت گفتم :چی داری میگی؟!..ولی من بچه م رو بهش نمیدم..این دختر تنها یادگار ماهانِ.. --می دونم..برای همین میگم باید از اینجا بری.. -اخه کجا برم؟!..من و مادرم که جایی رو نداریم..نه دوستی نه فامیلی.. --نگران نباش..من شماها رو مخفی می کنم.. ترس از دست دادن دخترم..پاره ی تنم و یادگار عشقم ..من رو وادار کرد تا از شمال فرار کنم..همراه مادرم به کمک سامان اومدیم تهران..پولی نداشتم..ماهان وضع مالیش عالی بود ولی نمی تونستم ثابت کنم که من زنشم و این بچه هم دختر ِماهانِ..بنابراین دستم به جایی بند نبود..اگر می خواستم این راز رو فاش کنم اقای کامرانی بچه م رو ازم می گرفت..حاضر بودم گوشه ی خیابون بخوابم ولی نذارم جگرگوشه م رو ازم جدا کنند..از پدرم هم چیز زیادی بهم ارث نرسید..یعنی چیزی نداشت که گیر من بیاد..خونمون هم اجاره ای بود..پولش هم خرج کفن و دفن پدرم و..خوراک و پوشاک خودمون و بهار شد..تهش هیچی برام نموند.. سامان برامون یه خونه ی کوچیک و قدیمی خرید ..همراه مادرم و دخترم اونجا ساکن شدیم..سامان هر روز بهمون سر می زد..هر بار یه چیزی برای بهار و خونه می خرید و می اورد.. صدقه بگیر نبودم..درسته مجبور بودم ولی غرور هم داشتم..تصمیم گرفتم برم توی بیمارستان مشغول بشم.. به چند تا از بیمارستان ها جهت کار مراجعه کردم..هیچ کدوم قبولم نکردند..گفتند تعداد پرسنل تکمیلِ و نیاز نداریم..کار دیگه ای هم قبولم نمی کردن..خواستم تو یه شرکت منشی بشم که رئیسش وقتی فهمید بیوه هستم و مجردم برام دندون تیز کرد..منم دیگه ردشو نگرفتم و برگشتم خونه.. به سامان چیزی نمی گفتم..به اون ربطی نداشت..زندگی خودم بود و دخترم و مادرم..خودم باید اداره ش می کردم.. ولی با کدوم کار؟!.. پرستار خصوصی شدم که پسر همون پیرزنی که پرستارش بودم با وجود همسر و فرزند بهم پیشنهاد صیغه کرد..به معنای واقعی کلمه خورد شدم..بیوه بودم..ولی ادم بودم..چرا باهام اینطور رفتار می کردن؟!..چرا نگاهشون به من مثل نگاه یه خریدار به کالای مورد علاقه ش بود؟!.. حسابی ترسیده بودم..به این باور رسیدم که یک زن بیوه نمی تونه ازادانه هر کار خواست بکنه..تو جامعه اینطور جا افتاده بود..صد افسوس که راهی نداشتم و باید توی خونه می موندم.. سامان فهمید پرستار خصوصی شدم..انقدر عصبانی شد که گفتم الان می زنه زیر گوشم..ولی کاری نکرد..تمام خشمش رو سر در حیاط خالی کرد..انقدر محکم کوبیدش به هم که بهار زد زیر گریه..بچه م ترسیده بود.. سامان چرا انقدر عصبانی و کلافه شد؟!.. شب اومد خونمون..سفت و سخت..محکم و قاطع ازم خواستگاری کرد..گفت منو دوست داره و می خواد که همسر دائمش باشم.. اون موقع دقیقا یک سال و نیم از مرگ ماهان گذشته بود.. قبول نکردم..من هنوز هم عاشق ماهان بودم..چطور می تونستم قبول کنم که با سامان ازدواج کنم؟!.. هر روز پیشنهادش رو مطرح می کرد وبا جواب منفی من رو به رو می شد..نمی تونستم از خونه بیرونش کنم..چون هم بهش مدئون بودم و هم اینکه اون تنها کسی بود که می شناختم و می تونست کمکم بکنه..درضمن این خونه هم متعلق به اون بود.. از نگاه های مردم خسته شده بودم..تا اینکه یه روز حرفی به گوشم رسید که همونجا مرگم رو از خدا خواستم.. از مغازه سبزی خریده بودم و داشتم بر می گشتم خونه که از پشت دیوار..سر پیچ کوچه صدای دو تا زن رو شنیدم.. دوتا از همسایه ها داشتن پشت سرم حرف می زدن :واه واه..زنیکه شوهرش مرده اونوقت یه مردِ غریبه هر روز وهرشب میاد تو خونه ش ..خودم با چشمای خودم دیدم مادرش هر وقت که از خونه می زنه بیرون مردِ هم میره تو خونه و تا کی بیرون نمیاد..هر دفعه هم یه چیز دستشه.. --خب شاید شوهرشه..صیغه ای چیزی کردن.. --واااا..نه از این خبرا نیست..اگر شوهرش بود من می فهمیدم..چه شوهریه که زنش جلوش چادر سر می کنه؟!.. --تو از کجا دیدی؟!.. --ای بابا منیرجون خونه ی ما چسبیده به خونه ی مریم خانمشون..از بالای پشت بوم دیدم.. زن خندید و گفت :از دست تو زری ..داشتی زاغ سیاشون رو چوب می زدی؟!.. --وا این حرفا چیه؟..رفته بودم بالا پشت بوم رخت پهن کنم چشمم افتاد بهشون..زنیکه معذب بود..مرده هم داشت می خندید و حرف می زد.. --نمی دونم والا..حالا خوبیت نداره..ولش کن.. --چی رو خوبیت نداره؟..ما همسایه هستیم منیرجون..باید بدونم همسایه کناریم داره تو خونه ش چکار می کنه یا نه؟..همینجوری که نمیشه..ما ابرو داریم..این کوچه حرمت داره ..نمیشه که هر ننه قمری بیاد توش و هر کار دلش خواست بکنه.. --چی بگم .. اشکامو پاک کردم..خدایا چی می شنیدم؟..ای کاش کر می شدم و این حرفا رو با گوشم نمی شنیدم..ای کاش می مردم و چنین روزی رو نمی دیدم.. وقتی اومدم خونه 1 روز کامل از اتاق بیرون نیومدم و فقط با خودم فکر می کردم..مامان گله می کرد ولی من جواب نمی دادم.. هر دفعه صدای زن همسایه تو گوشم زنگ می زد و بیشتر خورد می شدم (زنیکه شوهرش مرده اونوقت یه مردِ غریبه هر روز وهرشب میاد تو خونه ش ..خودم با چشمای خودم دیدم مادرش هر وقت که از خونه می زنه بیرون مردِ هم میره تو خونه و تا کی بیرون نمیاد..).. به هق هق می افتادم..خدایا این جماعت چی از جون من می خوان؟.. مادرم اومد پشت در اتاق و گفت دخترم.. بهار داره بی قراری می کنه..بیا پیشش.. رفتم بیرون..با عشق بهش غذا می دادم..چشمای سبزش رو ازخودم به ارث برده بود..موهای لخت قهوه ای تیره ش رو از ماهان.. همون شب سامان اومد خونمون..بازم پیشنهادش رو مطرح کرد.. --مریم تو توی موقعیتی نیستی که بخوای اینطور برای خودت تصمیم بگیری..پای بچه ت هم در میونه..اون به پدر نیاز داره..الان که کوچیکه و سنی نداره می تونه درک کنه که یه پدر داره و این موضوع براش جا می افته..بزرگ که شد دیگه نمیشه کاری کرد..مریم بذار سایه ی یه مرد بالا سرت باشه..بذار یه مرد..یه پدر حامی دخترت باشه..اقای کامرانی هنوز هم داره دنبال دخترت می گرده..حتی پاش به تهران هم رسیده.. محکم بهار رو به خودم فشردم و با ترس گفتم :نه..یعنی اینجا هم اومده؟.. --اره..داره دنبالتون می گرده..اگر با من ازدواج کنی..قول میدم یه شناسنامه ی جدا برای بهار بگیرم ..به اسم خودم..دیگه هیچ کس نمی تونه دخترت رو ازت بگیره..اون موقع دختر منم هست..خب چی میگی؟..قبول می کنی؟.. چی داشتم که بگم؟!..بدبخت تر از منم تو دنیا هست خدا؟.. -باید فکر کنم.. --باشه..من فرداشب ازت جواب می خوام.. اون شب تو اتاقم نشسته بودم..نگاهم به دخترم بود .. توی سرم هزاجور فکر و خیال داشتم.. نگاه همسایه ها..کلام نیش دارشون..بی پدر بودن دخترم..از همه بدتر اقای کامرانی که به دنبال نوه ش بود..نه..اینو دیگه نمی تونستم تحمل کنم.. یاد حرف سامان افتادم (اگر با من ازدواج کنی..قول میدم یه شناسنامه ی جدا برای بهار بگیرم ..به اسم خودم..دیگه هیچ کس نمی تونه دخترت رو ازت بگیره..اون موقع دختر منم هست).. سرمو به دیوار تکیه دادم و چشمامو بستم.. زیر لب زمزمه کردم :خدایا چه کنم؟..خودت کمکم کن.. سامان اومد..ازم جواب می خواست..مردد بودم..همه ش به یاد ماهان می افتادم..ولی از طرفی هم حرف های مردم تو گوشم زنگ می زد..هر کجا هم که می رفتم این حرف ها دنبالم بودند..تمومی نداشت.. به سامان جواب بله دادم..ولی تا خود صبح تو رختخوابم نشسته بودم و گریه می کردم..احساس می کردم زنجیر عشق و محبتی که بین من و ماهان بود از هم گسست.. داشتم زن سامان می شدم..ولی ماهان رو هرگز فراموش نمی کردم.. سامان خیلی زود ترتیب کارها رو داد و من به عقدش در اومدم..دیگه شمال نمی رفت.. همسایه ها فهمیده بودن ازدواج کردم ولی نگاه بعضی ها تیز بود..بعضی ها هم پشت چشم نازک می کردن و بهم تبریک میگفتن..منم با شرم جوابشونو می دادم.. این جماعت هنوز هم دست از سرم برنداشته بودن..واقعا قدیمی ها راست گفتند که "در دروازه رو میشه بست..ودر دهان مردم رو نه".. سامان پی گیر بود تا به اسم خودش برای بهار شناسنامه بگیره..دوست نداشتم اسم پدر واقعیش از تو شناسنامه ش پاک بشه..برای هیمن شناسنامه ی اصلی بهار رو نگه داشتم..توی صندوقچه مخفی کردم.. البته سامان هم از این بابت مشکلی نداشت..باهام راه می اومد..زندگی در کنارش ارام بود..به من و زندگیش با عشق می رسید..نگاهش همیشه پر از گرما بود.. ولی هیچ گرمای عشقی جای ماهان رو برای من نمی گرفت..این رو خیلی خوب حس می کردم.. ولی ارامش زندگیم اروم اروم از بین رفت..سامان ورشکست شد..نه کارخونه ای..نه درامدی..هیچی..حتی دیگه توی بیمارستان هم کار نمی کرد..نمی دونم چی شده بود..ولی همیشه یه ترسی توی چشماش بود..مادرم بر اثر سکته ی قلبی فوت کرد..دیگه هیچ کس رو نداشتم..جز سامان و دخترم بهار..فامیل پدری که کلا نداشتم..فامیل مادری هم یه دایی داشتم که با خانواده ش تو یه تصادف خیلی وقت پیش فوت کرده بود..کلا بی کس و تنها بودم.. مجبور شدیم خونه رو بفروشیم و یه کوچیک ترشو بخریم..سامان می گفت طلبکارا دنبالشن..بهار 3 ساله بود که سامان تصادف کرد..تو جاده ی شمال..قطع نخاع شد و فلج افتاد تو خونه..دکترا جوابش کرده بودن..اخرای عمرش بود..نگاهش بی فروغ بود.. یه روز که داشتم قاشق قاشق سوپ دهانش می کردم موچ دستمو گرفت..با تعجب نگاش کردم..لبخند کمرنگی زد و گفت :مریم می خوام باهات حرف بزنم..-چی شده؟!..--فقط می خوام گوش کنی..-باشه بگو..--دیگه اخرای عمرمه..هر شبی که می خوابم امید ندارم که صبح چشمامو باز کنم..می خوام قبل از مرگم حلالم کنی..خواستم حرفی بزنم که دستشو بلند کرد و گفت :نه..بذار حرف بزنم..بذار تا دیر نشده همه چیزو بگم..بعد هر حرفی خواستی بزن.. سکوت کردم..ادامه داد :وقتی 14 سالم بود و پدر و مادرم فوت شدن اقای کامرانی منو اورد پیش خودش ..امور کارخونه رو در دست گرفت و هر دفعه سودش رو به حسابم می ریخت..اخه نصف سهام کارخونه به نام اقای کامرانی بود..من و ماهان چون تقریبا هم سن بودیم زود صمیمی شدیم..رفته رفته همدیگرو برادر صدا می زدیم..حتی تو یه رشته تخصص گرفتیم..هر دو پزشک..تا اینکه تو وارد همون بیمارستانی شدی که من و ماهان توش مشغول بودیم..به عنوان پرستار..ازت خوشم اومده بود..ولی می دیدم که نگاه و لبخندهای تو به سمت ماهانِ..نمی خواستم در مورد ماهان فکرای ناجور بکنم..تو هم دختر پاکی بودی..ولی وقتی اون روز شما دوتا رو توی رستوران دیدم که چطور عاشقانه حرف می زدید و به هم نگاه می کردید خورد شدم..واقعا نابود شدم..اصلا فکرشو نمی کردم..از همونجا نظر و احساس برادریم نسبت به ماهان تغییر کرد..رویه م رو تغییر دادم..باهاش سنگین رفتار می کردم..ولی اون مثل همیشه بود و منو برادر صدا می زد..وقتی می دیدم با هم می رین بیرون و انقدر با هم گرم و صمیمی هستید تا مرز جنون می رفتم..صبح تا شب فکرم شده بود رابطه ی تو و ماهان..اهی کشید و گفت :تا اینکه واقعا به جنون رسیدم..اون روز زنگ زدم به دو نفر که کارشو تموم کنند..ولی ماهان توی بیمارستان بهم خبر داد که با تو ازدواج کرده و قراره بابا بشه..نمی دونی چقدر خوشحال بود..برق خاصی تو چشماش بود..اومدم تو اتاقم و خودمو پرت کردم رو صندلی..سرمو گرفتم تو دستام..باورم نمی شد..پس تمام این مدت شماها زن و شوهر بودید؟!..نمی دونم چرا..ولی از کشتنش پشیمون شدم..زنگ زدم به اون دونفر و گفتم برنامه کنسل شد و فعلا کاری نکنید..ماهان رو تعقیب کردم و خونه تون رو یاد گرفتم..بچه تون به دنیا اومده بود..گفت اسمشو گذاشتیم بهار..بارها خواستم به اقابزرگ خبر بدم که ماهان پنهانی ازدواج کرده ولی به خاطر تو منصرف می شدم..اگر پای تو وسط نبود بی خیال بودم ولی چون تو رو دوست داشتم نمی تونستم این ریسکو بکنم..اقابزرگ مرد مستبدی بود..در اونصورت معلوم نبود چی می شد.. ماهان نباید از تو ..از عشقش..از علاقه ی زیادش به تو پیش من حرف می زد..همه ش با اب و تاب از علاقه ش به تو می گفت..اینکه تو هم دوستش داری..از دخترش..اینها رو می ریختم تو خودم ..مثل یه غده ی چرکین..روی هم تل انبار شدن .. در اخر این غده سر باز کرد..به جنون رسیدم..بی خیال مردونگی شدم..زنگ زدم به اون دونفر و گفتم تمومش کنید..اونا هم جلوی پارک با ماشین می زنن بهش و فرار می کنند..حرفه ای بودن..جوری صحنه سازی کردند که احدی نتونست پیداشون کنه..منم همینو می خواستم..وقتی گفتن کار تموم شد دستمزدشونو دادم..شخصا نه..براشون فرستادم..رفتم یه جای خلوت و تا می تونستم فریاد زدم..می خواستم خودمو خالی کنم..حس عذاب وجدان نداشتم..ولی گرفته بودم..حالم خوش نبود.. همه ی خانواده شوکه شدن..به یک هفته نکشید مادر ماهان هم سکته کرد و مرد..دق کرد..از داغ دوری پسرش..داشتم در خفا برنامه ریزی می کردم که چطور بهت نزدیک بشم..تا اینکه این فکر به سرم زد..بیام و به دروغ بهت بگم اقابزرگ همه چیزو فهمیده و می خواد بچه ت رو ازت بگیره..اینجوری تو با من همراه می شدی و به حرفام گوش می کردی...


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: